بلوز مشکی نازک حریر


بلوز مشکی نازک حریری که همین امروز عصر خریده بودم تنم بود و پسرک را برده بودم یک جایی مثل شهربازی. از سرسره لیز می خورد و پایین می رفت. دو مرد پایین تر روبروی سرسره روی نیمکتی نشسته بودند و به من زل زده بودند. با دلهره پسرک را برداشتم و دور شدم. اما رسیدند و با دستهایشان بازوهایم را محکم گرفتند، فریاد می زدم که رهایم کنند، که پسرکم تنهاست، کمک می طلبیدم.

از خواب پریدم. باز هزار کیلو شده بودم. این هراسها مگر با جان بروند.

منتظر بهار

من بسیار زیسته ام 
اما کنون مراد من است 
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس 
بی محابا ببینم. 

احمدرضا احمدی

photo : ‎من بسیار زیسته ام 
اما کنون مراد من است 
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس 
بی محابا ببینم. 

احمدرضا احمدی‎

چرا همه بچه های خارجی به بزرگسالان روان پریش تبدیل می شوند؟

از یکماه پیش که کارم را عوض و تمام وقت کرده ام، همه زنهای دور و بر که ترجیح داده اند با فوق لیسانس در خانه بنشینند و همه مردهایی که ترجیح می دهند زن فوق لیسانسشان در خانه بنشیند، به این نتیجه رسیده اند که بهترین چیز برای بچه این است که در سه سال اول زندگیش از صبح تا شب به مادرش چسبیده باشد. از قضا این را در همه کتابهای روانشناسی کودک هم نوشته اند!

نوروز 1392 مبارک

من دلم مي‌خواهد
خانه‌اي داشته باشم پر دوست،
کنج هر ديوارش
دوست‌هايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو...؛

هر کسي مي‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند.

شرط وارد گشتن
شست و شوي دل‌هاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست...

بر درش برگ گلي مي‌کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي‌نويسم اي يار
خانه‌ي ما اينجاست ...


فريدون مشيري

«حق» ازدواج برای همه

هوای این آخر هفته مثل آخر هفته های اخیر حسابی سرد است و کسانی که می آیند خیابان برای راهپیمایی له یا علیه «حق» ازدواج برای همه که قرار است در پارلمان به بحث گذاشته شود، آدمهایی هستند باانگیزه.
داستان از این قرار است که در فرانسه امروز ازدواج چه به صورت مدنی و چه به صورت مذهبی آن فقط بین دو نفر با جنسیت متفاوت یا به عبارت ساده تر بین یک زن و یک مرد امکان پذیر است. طبق قانون نهاد دیگری وجود دارد به نام پکس* که به تعهد دو نفر با جنسیت متفاوت یا همجنس شکل حقوقی می دهد. پکس چیزی شبیه ازدواج است و حقوق و وظایف تقریبا و نه تحقیقا مشابهی را برای افراد قائل می شود. پکس در اساس برای سر و سامان دادن به اوضاع حقوقی دو همجنس خواهان تعهد ایجاد شده اما عملا بیش از نود درصد افرادی که تا به حال اقدام به آن کرده اند زوجهای غیرهمجنسی هستند که به هر دلیل نمی خواهند ازدواج کنند ولی می خواهند حقوق و وظایف مشخص تری داشته باشند.
حالا قرار است به همه حق ازدواج اعطا شود و همچنین حق داشتن فرزندخوانده برای زوجهای همجنس. مخالف و موافق هم زیاد دارد، از حقوقدان بگیر تا فعال حقوق اجتماعی و روانشناس.
من شخصا با ازدواج برای همه مشکلی ندارم. هر دانش آموخته حقوق می داند که ازدواج پیش از هر چیز نوعی قرارداد است. یعنی اگر بار اجتماعی و فرهنگی آن را کنار بگذاریم، در آن دو نفر در مقابل هم تعهداتی حقوقی را می پذیرند. حالا برای من نوعی چه فرقی می کند که این دونفر آقای ایکس و خانم ایگرگ باشند یا آقایان زد یا خانمها زد. به علاوه در جامعه فرانسه امروز ازدواج نه پیش شرط تولیدمثل است، چرا که نیمی از بچه ها خارج از چارچوب ازدواج به دنیا می آیند، و نه دارای بار خاصی، چرا که بی شمار افراد با هم زندگی می کنند بی آنکه جامعه قضاوتی اخلاقی در این مورد داشته باشد. طبق آمار، اکثریت جامعه هم با ازدواج دو همجنس مشکل چندانی ندارد.
اما قضیه فرزندخوانده داشتن پیچیده تر است، یعنی اینکه یک زوج همجنس بتواند به عنوان یک زوج و مانند یک زوج غیرهمجنس کودکی را به فرزندی بپذیرد. هر طرف می کوشد با دلایل علمی و عملی و روانشناسانه ثابت کند که کودکانی که در خانه ای با زوج همجنس بزرگ شده اند مشکل دارند یا ندارند و مثال برای آن زیاد است اما ظاهرا هنوز ادله علمی صددرصدی در مورد آن وجود ندارد.
من در این مورد هنوز شک دارم. از یک طرف معتقدم مسلما بهتر است کودک در خانه ای پرمهر بزرگ شود، حالا اعضای خانواده هر جنسیتی می خواهند داشته باشند. از طرف دیگر فکر می کنم، با توجه به شرایط جامعه امروز آیا چنین کودکانی که یکبار رنج کشیده اند بار دیگر از اینکه در خانواده ای متفاوت از اکثریت بزرگ شوند، از نیش و کنایه ها و قضاوتهای احتمالی رنج نخواهند برد؟
مساله دیگر این است می دانیم که چنین خانواده هایی عملا وجود دارند. چرا که طبق قانون یک فرد مجرد هم می تواند کودکی را به فرزند خواندگی بپذیرد. آنچه زوجهای همجنس در عمل می کنند. یعنی یکی از آنها به تنهایی فرزند می پذیرد و این کودک عملا در یک خانواده همجنسگرا بزرگ می شود. قانون جدید فقط این خانواده در عمل تشکیل شده را به رسمیت خواهد شناخت. نکته مثبت اینکه در این صورت والد دوم که امروز هیچ حقی بر طفل ندارد و هیچ وظیفه ای در مقابل او، دارای همان حقوق و وظایفی خواهد شد که والد اول.
درست نمی دانم اما شاید بهتر باشد این بخش از قانون را به زمان دیگری موکول کرد و تا آن زمان با قدرت روی فرهنگ جامعه و ارزشهای جدید آن سرمایه گذاری کرد.

Le pacte civil de solidarité=pacs *

دم را غنیمت بشمار

مدتی نبودم. باز رفته بودم ایران. همیشه قرارم سالی یکبار بوده است. این بار اما شش ماه هم از برگشتنم نگذشته بود.

همسایه طبقه پایینی هر بار در راه پله ها پسرک را در آغوشم می دید، می ایستاد و چند کلمه ای حرف می زد. می گفت که نوه اش دو ماهی از پسرک بزرگتر است که دخترش و دامادش دورند و زیاد نمی تواند نوه اش را ببیند. یک هفته قبل از رفتنم اتفاقی دخترش را جلوی در ورودی دیدم. بر حسب عادت و ادب از مادرش پرسیدم. گفت یک هفته ای بیمارستان بوده و امروز فوت کرده است. به همین راحتی. همان روز زنگ زدم و بلیت گرفتم.

می دانستنم هوا آلوده است و به شدت مریض خواهم شد، می دانستم فصلش نیست، می دانستم دیگر مرخصی ندارم و باید با هزار دردسر مرخصی بی حقوق بگیرم، می دانستم قیمت بلیت خیلی بالاست، می دانستم فرانسوا را دوباره باید تنها بگذاریم، همه اینها را می دانستم. اما انگار کسی به من گفت منطقی نباش، دم را غنیمت بشمار، از فردا کسی خبر ندارد.

این بود که ساعت 2 بعد از نصف شب یک هفته بعد از وسط سالن پذیرایی خانه پدری سر درآوردم با پسرکی خوابالود در آغوشم و برادری با چمدانهای من در دست. آن وجد در عین غافلگیر شدن پدر و مادرم ارزش همه دردسرها را داشت و غیرقابل فراموش کردن است.

* ممنون از همه دوستان عزیزی که نگران سکوت طولانیم شدند و حالم را پرسیدند و پوزش بابت پیامهای بی پاسخ مانده.

معجزه بزرگ شدن

پاکتهای خرید را می گذارم کنار یخچال. پسرک طبق معمول دنبالم است. با لبخند بزرگی از ذوق، خم می شود و یکی یکی خوراکیها را از پاکت در می آورد و می دهد دستم که بگذارم تو یخچال. ماتم می برد. درست نیست بگویم کی اینقدر بزرگ شد، هر روز از این معجزه تغییر پیوسته آگاه و در شگفت بوده ام.

حساب کتاب

ایران که بودم با دوستی‌ از دوستان دوره کودکی که حالا برای خودش آقای مهندس ۴۰ ساله‌ای است قرار گذاشتیم، در محل کارش، ساختمانی در حال اتمام در نزدیکی‌ پارک قیطریه. آپارتمان نمونه را نشانم داد. ۲۰۰ متر با آشپزخانه‌ای سفارشی، حمام سفارشی، همه کف سنگ مرمر، ... طبقهٔ همکف سالن بیلیارد، هوم سینما، استخر، سونا، جکوزی و روی پشت بام باغی‌ مشترک. گفت قابل ندارد میشود ۱ میلیارد و ۶۰۰ میلیون! آن موقع کلی‌ خندیدیم. دیشب که ساعت ۱۱:۳۰ شب قهوه خورده بودم و خوابم نمی‌برد و دنیا را از نو می‌ساختم، حساب کردم که اگر آپارتمان فسقلی مان را بفروشیم میتوانیم آن آپارتمان را بخریم و یک چیزی هم برایمان میماند! حالا مانده‌ام از این حساب کتاب بخندم یا گریه کنم! 

در غیر قابل قضاوت بودن دلایل ماندن و برگشتن

بعید می دانم کسی مهاجر باشد و بارها راجع به دلایل ماندن و برگشتنش فکر نکرده باشد یا در بعضی شرایط توضیح نداده باشد. برای من نسبی گرا مساله به شدت شخصی است و اصولا غیر قابل توضیح و غیر قابل قضاوت. همانقدر غیر قابل توضیح و غیر قابل قضاوت که دلایل یک آدم برای ماندن در یک زندگی مشترک یا ترک کردنش. از آن وقتهایی است که فقط باید گوش بود و این زبان سرخ را به کام گرفت. بهترین دوست من در عرض پنج سال سه بار اسباب و اثاثش را جمع کرده و رفته کانادا و برگشته ایران و دوباره برگشته کانادا. هر بار هم دلایلش منطقی بوده است. وقت رفتن: دلش نمی خواهد بچه هایش فارسی را با لهجه حرف بزنند، نمی خواهد دوستی هایش محدود شود به های، هاو آر یو؟ در ایران موقعیت کاری بهتری برای همسرش هست ... و وقت برگشتن: بچه در مهد فقط فحش یاد گرفته و در مدرسه ریاکاری، آسم دخترش خیلی شدیدتر شده، دوستیها دیگر دوستیهای قدیمی نیستند، مردم گرفتارند، امروزه برای کار باید رشوه داد و گرفت و ...

خود من هم وقتی یک روز جمعه از سرکار می رسم و از همان پشت شیشه خانه پرستار می بینم که پسرک سرما خورده و باید خرید هم بکنیم و مجبورم دست کم مواد فاسد شدنی را در یک دست، کیفم را در همان دست و پسرک را با دست دیگر در آغوش بگیرم و 44 پله بیاورم بالا و می دانم که تا ساعت 10 از فرانسوای پرکار خبری نخواهد بود و برادرم هم عدل همان موقع برایم عکسهای خودشان را می فرستد که با پدر و مادر و خواهر و عموزاده ها و خاله زاده های جوانم نشسته اند در باغ پدری، زیر درختهای پربار گیلاس و جوجه کباب و ماست موسیر مزه مزه می کنند، معلوم است که غم دنیا بر سرم می ریزد و فلسفه می بافم که اینجا چه می کنم و ....

مهاجرت هم مثل هر پدیده دیگری بی عیب و نقص و کامل نیست. آیا مجردی و تاهل هر کدامشان مزایا و معایب خودشان را ندارند؟ بچه داشتن و نداشتن؟ کار کردن و نکردن؟ خانه خریدن و مستاجر ماندن و ...

فکر می کنم چیزی که کمک می کند به قول اینجاییها پاندول را سر جایش بگذاریم، رفت و آمد منظم به ایران است. چرا که در ذات آدمی است که از غیر قابل دسترس حقیقی یا ذهنی، ایده آل می سازد. خانواده و فامیل کوچکی دارم بهتر از برگ گل. دل نزدیکند و با محبت. انقدر لی لی به لالایم می گذارند که بعد از قریب به هشت سال هنوز هم هر عید برای رفتن دلم پر می کشد و حتی وقتی یک ماه هم می مانم به نظرم به قدر چشم بر هم زدنی می آید. با این حال هر کس که آرشیو مرا خوانده باشد می داند که به دهها دلیل دیگر نمی خواهم برگردم. اما انقدر تجربه به دست آورده ام که بدانم این امر محدود است به زمان و مکان و شرایط و مانند هر چیز دیگری در این دنیا قطعی نیست. تنها چیزی که به نظرم اهمیت دارد این است که آنقدر خوش بخت باشیم که این ماندن و رفتن یک انتخاب باشد و نه از سر ناگزیری. 

کت و دامن و کالسکه

نمی دانم سریال زنان خانه دار مستاصل* را دیده اید یا نه. در یکی از قسمتهای آن، لینت مجبور می شود با کودک خردسالش در یک مصاحبه کاری مهم حاضر شود. این داستان درست دیروز برای من پیش آمد. ساعت 8 شب پنج شنبه زنگ زدند که پرستار مریض است و در این مدت کوتاه نمی توانند پرستار جایگزین به من معرفی کنند و مهد هم اتفاقا شلوغ است و خلاصه باید خودم یک کاری اش بکنم. پنج شنبه یک جلسه مهم کاری داشتم که معرفی شرکت به یک مشتری جدید بود. غیر از این داستان کلی اضطراب داشتم. چون باید نیم ساعتی در بزرگراه رانندگی می کردم، در حالی که من اصولا با ماشین راندن به خصوص در بزرگراه مشکل دارم. یعنی حاضرم بدبختی اتوبوس و مترو را به جان بخرم و یک ساعت وقت تلف کنم تا اینکه با ماشین در بزرگراهها رانندگی کنم. شبش فرانسوا آیفون مرا به ژ پ اس مجهز کرد و توصیه های لازم را کرد که حداقل راه را گم نکنم.

راه حلی برایم نمانده بود جز اینکه با پسرک سر قرار حاضر شوم! برای اینکه شخص زیادی شوکه نشود البته زنگ زدم و وضعیت را توضیح دادم که خوشبختانه خانمی بود و خوش اخلاق هم. این پسرک ما به قول همه، بچه بسیار خندان و اصولا عاقلی است اما نه آنقدر که بتواند نیم ساعت در کالسکه بنشیند و حرف نزند و غر نزند که پایین نیاید و جست و خیز نکند و از در و دیوار بالا نرود و تمام دکمه های کامپیوتر را فشار ندهد و وسایل روی میز را یکی یکی با صبر و حوصله پایین نریزد!

خانمی را تصور کنید با کت و دامن خاکستری و تاپ مشکی و لاک و رژ و سایه (در حرفه ای بودن اغراق هم کرده بودم که خانم تصور نکند همه کارهایم به هم می آیند) و کالسکه ای قرمز با یک بچه کتاب در بغل که به سمت آسمان خراشی در یک منطقه کاملا اداری و کمی تا قسمتی مردانه می رود. بدون استثنا همه نگاهم می کردند. آنقدر سر و شکلم با کالسکه بچه و محیط آنجا در تضاد و کمیک بود که با دیدن خودم در در شیشه ای زدم زیر خنده.

دردسرتان ندهم. جلسه به خوبی برگزار شد و پسرک چنان در کالسکه خود آرام باقی ماند و یا کتاب ورق زد، یا ماشینش را روی دسته های کالسکه راه برد، یا خرگوشش را ناز کرد که در عمرش حتی در خواب هم اینقدر آرام و عاقل نبوده است! حیف که در مورد خوراکی سختگیرم والا یک بیسکویت شیرین برنده شده بود.

اما آنقدر به قول مادربزرگم هول و تکان بهم وارد شد که سرم داشت از درد می ترکید و مطمئنم دست کم یک سالی از عمرم کسر شد. به خانه که برگشتم دوباره مانند تمام مامانهایی که کار می کنند حداقل برای چند ساعتی فیلسوف شدم که چرا نمی رویم در یک شهر یا ده کوچک جایی که برای رفتن به این طرف آن طرف مجبور به رانندگی در بزرگراه نیستی، یک باغچه داری که در آن همه جور سبزی و میوه ای داشته باشی که هی برای پسرک دنبال محصولات ارگانیک نباشی، که اینقدر برای اینکه به همه کارهای مادری و همسری و اداره ای برسی مجبور نباشی بدوی ... 

بگذریم. این هم تجربه ای ماندگار بود اما زندگی آدمهای این دوره زمانه عجب زندگیهای پیچیده ای هستند.

* Desperate housewives

خاطرات لرزان

درست دو روز قبل از زلزله اخیر، تلویزیون برای خودش روشن بود و سر من به کاری گرم. ناگهان کلمه ای مانند زلزله شنیدم. با نگرانی از فرانسوا پرسیدم در ایران زلزله آمده؟ گفت نه چرا این فکر را کردی. گفتم شاید چون چند وقتی می شود که در ایران زلزله نیامده ...

اولین زلزله ای که در یادم مانده، زلزله سال 69 است. پسرخاله ام تازه به دنیا آمده بود و برای جشن ده روزگی اش خانه خاله ام دعوت بودیم. مامان و مادربزرگم و من شب را خانه خاله ماندیم و برادرم رفت که با داییم فوتبال جام جهانی ببیند. در خواب و بیداری صدای حرف می شنیدم و از همان اتاقی که در آن خوابیده بودم پرسیدم که چه شده است. شنیدم که زلزله آمده و رفته است. یا آنقدر خوابالود بودم که اهمیتش را درک نکردم یا هنوز نمی دانستم که زلزله می تواند مثل بمباران باشد و مرگ به دنبال داشته باشد، این بود که بی خیال دوباره به خواب رفتم.

بار دوم و آخر سال 83 بود. در مورد تاریخش مطمئن نیستم اما حتم دارم که روزی تعطیل و احتمالا گرم بود. چون بابا و مامان طبق معمول این طور روزها رفته بودند ویلا. من و خواهرم در خانه بودیم. حتما روز خوشی هم بود چرا که در اتاقم و با صدای بلند آهنگ «تو این زمونه عشق نمی مونه» جمشید را گوش می دادم (آهنگی که اسمش را گذاشته ام آهنگ زلزله و هنوز هم در آیفون دارمش). خواهرم در سالن تلویزیون نگاه می کرد. ناگهان صدای بسیار مهیبی شنیدم، مثل صدای انفجار. آنقدر وقت کردم که از جایم بلند شوم و برای یافتن منبع صدا به طرف پنجره بروم اما در همین حال خانه شروع به لرزیدن کرد. با یک قدم خودم را به آستانه در رساندم و در حالی که با هر دو دست دو طرف آستانه را گرفته بودم بی حاصل سعی می کردم به طرف میزی که خواهرم زیر آن پناه گرفته بود بروم، اما تنها می توانستم به لوستری چشم بدوزم که به شدت به این طرف و آن طرف می رفت. تنها کسی مانند فرانسوا که انقلابشان دویست سال قبل از تولدش اتفاق افتاده و آخرین جنگشان یک سال پس از تولد مادرش پایان یافته و تجربه زلزله ندارد می تواند بپرسد چرا به بیرون ندویدیم.

بعد از تمام شدنش طبق معمول اول به فکر مانتو روسری افتادیم و حتی دکمه مانتو بستن. اما انقدر دستهایم می لرزیدند که قادر به بستن دکمه ها نبودم. همه اهل محل جمع بودند. کل عصر را با ماشین در خیابانها دور زدیم و حتی شک داشتیم شب را در پارکی به سر کنیم یا نه. آن موقعها در بند رژیم غذایی سفت و سختی بودم اما با چه هیجانی یک بستنی میهن مگنوم گاز می زدم چرا که می ترسیدم آخرین بستنی زندگیم باشد. 

این تجربه بود که حقیقتا به نسبیت زمان معتقدم کرد. بعدها که شنیدم زلزله بیش از چند ثانیه طول نکشیده است، واقعا تعجب کردم، برای من دست کم 3 دقیقه طول کشیده بود. به واسطه همین تجربه هم معتقدم برادرم ده سالی عمر اضافه به دست آورده. چرا که در آن زمان سرباز بود و در هنگام زلزله در اتوبوس. این بود که وقتی به محل خدمت می رسد، از اینکه مردم از «آقای پلیس راهنمایی رانندگی» لابد مطلع، از زلزله و مرکز آن می پرسند تعجب می کند!

از زلزله های بعدی فقط تصاویر و فیلمهایش را دیده ام. با هر زیرنویس برنامه های خبری که از زلزله در جایی خبر می دهند لرزیده ام. زلزله تهران کابوسم است. زلزله ای که اگر بیاید بی شک بزرگترین فاجعه «طبیعی» تاریخ را رقم خواهد شد، چیزی مثل تصاویر آخر زمان که در فیلمهای امریکایی دیده ایم. خانه ها و آپارتمانهای قدیمی که حسابشان روشن است. آپارتمانهای نوساز قرار است ضدزلزله باشند اما به این گواهی ها می شود اعتماد کرد اگر نبینی ساختمانهای پنج و شش طبقه را در کوچه های باریکی که قرار است فقط تا چهار طبقه مجوز داشته باشند و ندانی که قرار است همه آپارتمانها پارکینگ داشته باشند اما می شود پارکینگ را از شهرداری خرید و قس علی هذا.

اهمیت ادامه یافتن

وقتی به مامان و بابا برای اولین بار از پشت تلفن درباره فرانسوا گفتم، اولین سوالشان این نبود که چه کاره است، چند ساله است، مذهبش چیست. این بود : سیاه که نیست؟ فکر کنم این سوال جز اولین واکنشهای هر والد ایرانی است که تمام عمرش را در ایران زندگی کرده است.

تربیت و عادات ما یا بهتر بگویم عادت نداشتن ما به بزرگ شدن با رنگین پوستان قطعا یکی از دلایل این نوع واکنشهاست. خود من اولین سیاهپوستی که دیدم، یک همکلاسی اوگاندایی دوران فوق لیسانس بود. آن اولها به کف دستش که روشن بود با تعجب و کنجکاوی نگاه می کردم، بعد به اینکه همیشه لباسهای رنگ روشن می پوشید و بعدتر وقتی عکس یادگاری دست جمعی انداختیم به اینکه هیچ توجه نکرده بودیم که انداختن عکس شب بدون یک فلاش قوی، مثل این بود که همکلاسیمان را از عکس حذف کرده باشیم.

با این که عمیقا به حقوق برابر برای همه بدون هیچ استثنایی باور دارم، دروغ چرا، هرگز خودم را همسر مردی سیاهپوست یا آسیایی تصور نکرده بودم. حالا که دیدن رنگین پوستان، کار و دوستی با آنها اینقدر برایم عادی شده که دیگر اصولا رنگشان را نمی بینم، چیزی که می توانست مانع پیوند من با مردی رنگین پوست باشد، کودک حاصل از این پیوند است. کودکی که دست کم در ظاهر نمی توانستم شباهتی بین خودم و او ببینم. گرچه هرگز ابرازش نکرده ام، اما ته دلم خوشحال می شوم از اینکه همه می گویند که پسرک رنگ پوست و همچنین فرم چشمهای مرا به ارث برده است. از اینکه وقتی به عکس های کودکی خودمان نگاه می کنم قند در دلم آب می شود وقتی می بینم که فرم سر برادرم را دارد و خنده اش به خنده خواهرم شبیه است. کشف چیزهایی انقدر در عمق پنهان شده و غریزی، مانند به وجود آوردن فرزندی که ادامه خود آدم باشد، همیشه شگفت آور است.

در بدبختیهای ساده

مرخصی گرفته ای تا روز تولد پسرک در خانه با او باشی. جشن تولدش را قرار است دو روز بعدش بگیرید اما دلت خواسته روز روز تولدش هم خبری باشد. از صبح ساعت 7 دویده ای، خرید خوراکی و آشامیدنی، آرایشگاه پسرک برای اولین بار، درست کردن کیک میوه ای و قرمه سبزی، چیدن میز و مرتب کردن خانه، حمام خودت و پسرک، غذای مخصوصش، دسرش، تنظیم خوابش برای اینکه بتواند تا دیروقت بیدار بماند و ... «آقا» ساعت ده و ربع از سرکار می رسد و با خانه و زن و بچه ای مثل دسته گل روبرو می شود و اولین سوالی که به ذهنش می رسد این است: یادت نرفته که پیراهنهای مرا از اتوشویی بگیری؟!!

یک سال بعد

نخست دیرزمانی در او نگریستم 

چندان که چون نظر از وی بازگرفتم 

در پیرامونِ من همه چیزی به هیأتِ او درآمده بود.

آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست.

احمد شاملو

در خوشبختی های ساده

رژ لب و لاک قرمز نارنجی ام را زده ام، شلوار قرمز نارنجی و ژیله همرنگش را که روز اول حراج خریده ام، روی بلوز دانتل سفیدم پوشیده ام، پسرکم را در آغوش دارم، فرانسوا ذوق عکاسی اش گل کرده و نسیم خنکی در موهایم می پیچد. احساس می کنم خوشبختی همین نزدیکیها، لای همین ریحانهای کوچکی است که تخمشان را از ایران با خود آورده ام.

مادلنهای من

با یک چمدان و 23 کیلو بار رفته ام و با دو چمدان و 45 کیلو برگشته ام. در بین آویشن و نعنا و شیرینی، 10 تا کلوچه گردویی هم هست که شوهرخواهرم به سختی شب آخر پیدا کرده است. ظاهرا این کلوچه های قدیمی طرفدار ندارند و خواهرم هم متعجب است که چرا هربار دنبالشان هستم. آخر او نمی داند که کلوچه های گردویی برای من حکم مادلنهای پروست را دارند، مرهمی اند برای روزهای غمگین و خاکستری. بوی دارچینشان یادآور روزهای بی خیال پشت کنکور است و مادری که هر روز صبح از خرید روزانه سر می رسد با کلوچه ای در یک دست و لیوان شیر سردی در دست دیگر.

چقدر زود دیر شد

انگار یک پرانتز، یک رویا. اینطور گذشت. اولش فکر می کنی اووه یک ماه بعد می بینی طول زمان چقدر نسبی است. خودم هیچی، به پسرک که نگاه می کنم دلم برایش می سوزد، انگار گم شده است. دلم به درد می آید وقتی می بینم از خواب که بیدار می شود این طرف آن طرفش را نگاه می کند، منتظر است برود تو آشپزخانه، بابایی و مامی را در حال صبحانه خوردن ببیند و بنشیند روی پای یکیشان و نانی به دستش بدهند و دور از چشم من کمی چای شیرین. خودم هیچی، فکر می کنم چطور می تواند تا سال دیگر این همه ندیدن چهره های مهربان، این همه از ته دل و باصدا بوسیده نشدن و محکم بغل نشدن را تحمل کند؟

کدام بابا نوئل؟

دیشب هر چه بیشتر بحث تلویزیونی بین دو کاندیدا را نگاه می کردم بیشتر به این جمله پیر دپروژ فقید معتقد می شدم که گفته است: آدم بزرگها به بابانوئل باور ندارند، به او رای می دهند!

L'adulte ne croit pas au Père Noël. Il vote.