دم را غنیمت بشمار
مدتی نبودم. باز رفته بودم ایران. همیشه قرارم سالی یکبار بوده است. این بار اما شش ماه هم از برگشتنم نگذشته بود.
همسایه طبقه پایینی هر بار در راه پله ها پسرک را در آغوشم می دید، می ایستاد و چند کلمه ای حرف می زد. می گفت که نوه اش دو ماهی از پسرک بزرگتر است که دخترش و دامادش دورند و زیاد نمی تواند نوه اش را ببیند. یک هفته قبل از رفتنم اتفاقی دخترش را جلوی در ورودی دیدم. بر حسب عادت و ادب از مادرش پرسیدم. گفت یک هفته ای بیمارستان بوده و امروز فوت کرده است. به همین راحتی. همان روز زنگ زدم و بلیت گرفتم.
می دانستنم هوا آلوده است و به شدت مریض خواهم شد، می دانستم فصلش نیست، می دانستم دیگر مرخصی ندارم و باید با هزار دردسر مرخصی بی حقوق بگیرم، می دانستم قیمت بلیت خیلی بالاست، می دانستم فرانسوا را دوباره باید تنها بگذاریم، همه اینها را می دانستم. اما انگار کسی به من گفت منطقی نباش، دم را غنیمت بشمار، از فردا کسی خبر ندارد.
این بود که ساعت 2 بعد از نصف شب یک هفته بعد از وسط سالن پذیرایی خانه پدری سر درآوردم با پسرکی خوابالود در آغوشم و برادری با چمدانهای من در دست. آن وجد در عین غافلگیر شدن پدر و مادرم ارزش همه دردسرها را داشت و غیرقابل فراموش کردن است.
* ممنون از همه دوستان عزیزی که نگران سکوت طولانیم شدند و حالم را پرسیدند و پوزش بابت پیامهای بی پاسخ مانده.
اينجا وبلاگ من است. جایی است برای گفتگو اما من نديم خودمم نه نديم خوانندگان. چيزى ميبايدم گفت كه مرا خوش آيد نه الزاما خوانندگان را.