درست دو روز قبل از زلزله اخیر، تلویزیون برای خودش روشن بود و سر من به کاری گرم. ناگهان کلمه ای مانند زلزله شنیدم. با نگرانی از فرانسوا پرسیدم در ایران زلزله آمده؟ گفت نه چرا این فکر را کردی. گفتم شاید چون چند وقتی می شود که در ایران زلزله نیامده ...

اولین زلزله ای که در یادم مانده، زلزله سال 69 است. پسرخاله ام تازه به دنیا آمده بود و برای جشن ده روزگی اش خانه خاله ام دعوت بودیم. مامان و مادربزرگم و من شب را خانه خاله ماندیم و برادرم رفت که با داییم فوتبال جام جهانی ببیند. در خواب و بیداری صدای حرف می شنیدم و از همان اتاقی که در آن خوابیده بودم پرسیدم که چه شده است. شنیدم که زلزله آمده و رفته است. یا آنقدر خوابالود بودم که اهمیتش را درک نکردم یا هنوز نمی دانستم که زلزله می تواند مثل بمباران باشد و مرگ به دنبال داشته باشد، این بود که بی خیال دوباره به خواب رفتم.

بار دوم و آخر سال 83 بود. در مورد تاریخش مطمئن نیستم اما حتم دارم که روزی تعطیل و احتمالا گرم بود. چون بابا و مامان طبق معمول این طور روزها رفته بودند ویلا. من و خواهرم در خانه بودیم. حتما روز خوشی هم بود چرا که در اتاقم و با صدای بلند آهنگ «تو این زمونه عشق نمی مونه» جمشید را گوش می دادم (آهنگی که اسمش را گذاشته ام آهنگ زلزله و هنوز هم در آیفون دارمش). خواهرم در سالن تلویزیون نگاه می کرد. ناگهان صدای بسیار مهیبی شنیدم، مثل صدای انفجار. آنقدر وقت کردم که از جایم بلند شوم و برای یافتن منبع صدا به طرف پنجره بروم اما در همین حال خانه شروع به لرزیدن کرد. با یک قدم خودم را به آستانه در رساندم و در حالی که با هر دو دست دو طرف آستانه را گرفته بودم بی حاصل سعی می کردم به طرف میزی که خواهرم زیر آن پناه گرفته بود بروم، اما تنها می توانستم به لوستری چشم بدوزم که به شدت به این طرف و آن طرف می رفت. تنها کسی مانند فرانسوا که انقلابشان دویست سال قبل از تولدش اتفاق افتاده و آخرین جنگشان یک سال پس از تولد مادرش پایان یافته و تجربه زلزله ندارد می تواند بپرسد چرا به بیرون ندویدیم.

بعد از تمام شدنش طبق معمول اول به فکر مانتو روسری افتادیم و حتی دکمه مانتو بستن. اما انقدر دستهایم می لرزیدند که قادر به بستن دکمه ها نبودم. همه اهل محل جمع بودند. کل عصر را با ماشین در خیابانها دور زدیم و حتی شک داشتیم شب را در پارکی به سر کنیم یا نه. آن موقعها در بند رژیم غذایی سفت و سختی بودم اما با چه هیجانی یک بستنی میهن مگنوم گاز می زدم چرا که می ترسیدم آخرین بستنی زندگیم باشد. 

این تجربه بود که حقیقتا به نسبیت زمان معتقدم کرد. بعدها که شنیدم زلزله بیش از چند ثانیه طول نکشیده است، واقعا تعجب کردم، برای من دست کم 3 دقیقه طول کشیده بود. به واسطه همین تجربه هم معتقدم برادرم ده سالی عمر اضافه به دست آورده. چرا که در آن زمان سرباز بود و در هنگام زلزله در اتوبوس. این بود که وقتی به محل خدمت می رسد، از اینکه مردم از «آقای پلیس راهنمایی رانندگی» لابد مطلع، از زلزله و مرکز آن می پرسند تعجب می کند!

از زلزله های بعدی فقط تصاویر و فیلمهایش را دیده ام. با هر زیرنویس برنامه های خبری که از زلزله در جایی خبر می دهند لرزیده ام. زلزله تهران کابوسم است. زلزله ای که اگر بیاید بی شک بزرگترین فاجعه «طبیعی» تاریخ را رقم خواهد شد، چیزی مثل تصاویر آخر زمان که در فیلمهای امریکایی دیده ایم. خانه ها و آپارتمانهای قدیمی که حسابشان روشن است. آپارتمانهای نوساز قرار است ضدزلزله باشند اما به این گواهی ها می شود اعتماد کرد اگر نبینی ساختمانهای پنج و شش طبقه را در کوچه های باریکی که قرار است فقط تا چهار طبقه مجوز داشته باشند و ندانی که قرار است همه آپارتمانها پارکینگ داشته باشند اما می شود پارکینگ را از شهرداری خرید و قس علی هذا.