وقتی به مامان و بابا برای اولین بار از پشت تلفن درباره فرانسوا گفتم، اولین سوالشان این نبود که چه کاره است، چند ساله است، مذهبش چیست. این بود : سیاه که نیست؟ فکر کنم این سوال جز اولین واکنشهای هر والد ایرانی است که تمام عمرش را در ایران زندگی کرده است.

تربیت و عادات ما یا بهتر بگویم عادت نداشتن ما به بزرگ شدن با رنگین پوستان قطعا یکی از دلایل این نوع واکنشهاست. خود من اولین سیاهپوستی که دیدم، یک همکلاسی اوگاندایی دوران فوق لیسانس بود. آن اولها به کف دستش که روشن بود با تعجب و کنجکاوی نگاه می کردم، بعد به اینکه همیشه لباسهای رنگ روشن می پوشید و بعدتر وقتی عکس یادگاری دست جمعی انداختیم به اینکه هیچ توجه نکرده بودیم که انداختن عکس شب بدون یک فلاش قوی، مثل این بود که همکلاسیمان را از عکس حذف کرده باشیم.

با این که عمیقا به حقوق برابر برای همه بدون هیچ استثنایی باور دارم، دروغ چرا، هرگز خودم را همسر مردی سیاهپوست یا آسیایی تصور نکرده بودم. حالا که دیدن رنگین پوستان، کار و دوستی با آنها اینقدر برایم عادی شده که دیگر اصولا رنگشان را نمی بینم، چیزی که می توانست مانع پیوند من با مردی رنگین پوست باشد، کودک حاصل از این پیوند است. کودکی که دست کم در ظاهر نمی توانستم شباهتی بین خودم و او ببینم. گرچه هرگز ابرازش نکرده ام، اما ته دلم خوشحال می شوم از اینکه همه می گویند که پسرک رنگ پوست و همچنین فرم چشمهای مرا به ارث برده است. از اینکه وقتی به عکس های کودکی خودمان نگاه می کنم قند در دلم آب می شود وقتی می بینم که فرم سر برادرم را دارد و خنده اش به خنده خواهرم شبیه است. کشف چیزهایی انقدر در عمق پنهان شده و غریزی، مانند به وجود آوردن فرزندی که ادامه خود آدم باشد، همیشه شگفت آور است.